پیرمرد و کارگر
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش
کارگری را استخدام کرد
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد
شوهر پیر و نابینای او را دید
و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت
اما در مدتی
که در آن خانه کار می کرد
متوجه شد که پیرمرد انسانی
بسیار شاد و خوش بین است
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد
و کم کم با او دوست شد
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد
پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده
خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند
پیر زن از کارگر پرسید
که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد:
«من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم
خیلی خوشحال می شدم
و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم
که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست
به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم
عکس های جدید و دیدنی و جالب از سرتاسر دنیا جدیدترین عکس های موجود در اینترنت
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد
زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد
پیرمرد و کارگر
عروسک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم
تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم
همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت
و به خانمی که همراهش بود گفت:
«عمه جان»
اما زن با بی حوصلگی جواب داد:
«جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!»
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم:
«عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت:
«برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد»
صابون کوسه از روغن کوسه جنوب برای شفاف سازی پوست صورت صابون کوسه بهترین صابون نرم در جهان
پرسیدم: «مگر خواهرت کجاست؟»
پسرک جواب داد :
«خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا»
پسر ادامه داد:
«من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند»
بعد خودش را به من نشان داد و گفت:
«این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند
من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید
که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد»
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود
دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم
از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!»
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:
«فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است»
من شروع به شمردن پول هایش کردم
بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»
پسر با شادی گفت:
«آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»
بعد رو به من کرد و گفت:
«من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم
چون مامان گل رز خیلی دوست دارد،
آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟»
اشک از چشمانم سرازیر شد
بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:
«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.»
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت
و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد
ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:
«کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد
دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است»
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم
پرستار بخش خبر نا گواری به من داد:
«زن جوان دیشب از دنیا رفت»
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه
حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم
در مجلس ترحیم کلیسا
تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک
یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود
عروسک
بیمارستان روانى
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى
از روانپزشک پرسیدم
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب میکنیم
و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم
و از او میخواهیم که وان را
خالى کند
من گفتم:
آهان! فهمیدم
آدم
عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر
است
روانپزشک گفت:
نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد
جک جدید و خنده دار جدیدترین جک های باحال و خنده دار 93 سری جدیدترین استاتوس ها و جک های فارسی
شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد ؟
بیمارستان روانى
مدیر و منشی
مدیر به منشی میگه
برای یه هفته باید بریم
مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه:
من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه:
زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه:
من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه:
معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه
میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی
زنگ میزنه به شوهرش و میگه:
ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه:
زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه:
کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه:
راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
عکس های جدید و دیدنی و جالب از سرتاسر دنیا جدیدترین عکس های موجود در اینترنت
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد
حاضر شو که بریم مسافرت
مدیر و منشی
طمع
روزی روزگاری در روستایی در هند
مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون
به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند
و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید
ولی با کم شدن تعداد میمونها
روستاییها دست از تلاش کشیدند
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد
کرم خورشید یک کرم فوق العادست برای جوان سازی پوست این کرم معجزه گر به سرعت پوست شما ترمیم می سازد کرم خورشید ساخت ژاپن می باشد
برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند
پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد
تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید
و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد
که به سختی
میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد
که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد
ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت
کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت:
این
همه میمون در قفس را ببینید!
من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت
تا
شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار
به او بفروشید
روستاییها که وسوسه شده بودند
پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید
و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون!
طمع