گویاترین

گویاترین

گویاترین

گویاترین

اس ام اس خنده دار و جالب

اس ام اس خنده دار و جالب
لبخند (قسمت دوم)

تنبلی خرید اینترنتی بد دردیه
یک ساعت پیش یه آلو خوردم، هستش هنوز تو دهنمه
حال ندارم برم بندازم سطل آشغال
کسی می دونه چند ساعت طول می کشه تا با بزاق دهن تجزیه بشه!؟
 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه اتاق کار فرشتگان چه جوری خنک می شود؟

داستان کوتاه اتاق کار فرشتگان چه جوری خنک می شود؟

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”....

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟

\خرید اینترنتی,فروش خرید اینترنتی,فروشگاه خرید اینترنتی,قیمت خرید اینترنتی,سفارش خرید اینترنتی,سفارش پستی خرید اینترنتی,سفارش اینترنتی خرید اینترنتی,خرید اینترنتی خرید اینترنتی,خرید پستی خرید اینترنتی,خرید ارزان خرید اینترنتی,خرید آنلاین خرید اینترنتی,خرید درب منزل خرید اینترنتی,خرید نقدی خرید اینترنتی,راهنمای خرید خرید اینترنتی,خرید اینترنتی اصل, خرید اینترنتی اورجینال,خرید اینترنتی ارزان,فروش ویژه خرید اینترنتی,پست سفارشی خرید اینترنتی,پست پیشتاز خرید اینترنتی,اطلاعات درباره خرید اینترنتی,اطلاعات در مورد خرید اینترنتی,مشخصات خرید اینترنتی,عکس های خرید اینترنتی, تصاویر خرید اینترنتی,خریداری خرید اینترنتی صابون کوسه  خرید اینترنتی صابون کوسه خرید پستی صابون کوسه سفارش آنلاین صابون کوسه

فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

 - خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

داستان کوتاه اتاق کار فرشتگان چه جوری خنک می شود؟

راز خوشبختی

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:

خرید ساعت الیزابت,فروش ساعت الیزابت,فروشگاه ساعت الیزابت,قیمت ساعت الیزابت,سفارش ساعت الیزابت,سفارش پستی ساعت الیزابت,سفارش اینترنتی ساعت الیزابت,خرید اینترنتی ساعت الیزابت,خرید پستی ساعت الیزابت,خرید ارزان ساعت الیزابت,خرید آنلاین ساعت الیزابت

 اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

تیمارستان

تیمارستان

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

خرید درب منزل ساعت الیزابت,خرید نقدی ساعت الیزابت,راهنمای خرید ساعت الیزابت,ساعت الیزابت اصل, ساعت الیزابت اورجینال,ساعت الیزابت ارزان,فروش ویژه ساعت الیزابت,پست سفارشی ساعت الیزابت,پست پیشتاز ساعت الیزابت,اطلاعات درباره ساعت الیزابت,اطلاعات در مورد ساعت الیزابت,مشخصات ساعت الیزابت,عکس های ساعت الیزابت, تصاویر ساعت الیزابت,خریداری ساعت الیزابت

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

دلخوشی

دلخوشی

به همین دلخوش بود. سال ها بود که به همین دلخوش بود. خودش که چیزی نمی فهمید. فقط اطرافیانش درد می کشیدند و از دور، به این دلخوشی ها، دل خوش می کردند.
مثل هر روز، لباس آراسته ای از کمدِ لباسیش در آورد و روی تختش گذاشت. به لباس نگاهی تحسین برانگیز انداخت و از حُسن سلیقه ی خودش لذت برد. مقابل آینه نشست و با لذتِ هر چه تمام تر، مشغول لاک زدن شد. لاک ِ بنفشی بر ناخن های سوهان کشیده و مرتبش زد. موهایش را به زیبایی بالای سرش بست و چند دسته از آن ها را روی چشم های خوش رنگ و پر مژه اش ریخت.
لباسِ مشکی بنفشش را پوشید و در آینه ی قدیِ اتاق به خود خیره شد. چیزی کم نداشت. چشمکی حواله ی تصویرِ درون آینه کرد و از اتاق خارج شد. پدرش با دیدن او، غمگین تر از روز قبل و قبل تَرَش، خندید و سوال همیشگیش را تکرار کرد.
- کجا میری بابا؟خرید اینترنتی  ساعت خرید اینترنتی بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد خرید اینترنتی فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خرید اینترنتی خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت
دخترِ جوان با خوشحالی و هیجان هر روزه اش گفت:
- با سام قرار دارم. قراره راجع به تاریخ ازدواجمون فکر کنیم و بعد به شما خبر بدیم. گفت که میاد دنبالم. میرم توی حیاط منتظرش باشم.
پدر خندید؛ تلخ و پر از درد. می دانست که هیچ وقت سام به خانه ی آن ها نمی رسد. حتی اگر دخترک، سال ها در حیاط منتظر باشد. اما تمام این افکار را کنار زد، دخترش را بوسید و گفت:
- مراقب خود باش عزیزم!
دختر با مادر و برادر کوچکش هم خداحافظی کرد و به حیاط رفت. روی تابِ سفیدِ مورد علاقه اش نشست و نیم ساعتی منتظر شد. چند باری شماره ی همیشه خاموشِ سام را گرفت، اما مثل همیشه با خود فکر کرد که شاید شارژ تمام کرده.
به سمت ماشین خودش رفت و سوار ماشین شد. آهنگِ همیشگی و چند ساله را پِلی کرد و راه افتاد. تا رستوران راهی نبود. ده دقیقه ای طول کشید تا به مقصد برسد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
با قدم هایی استوار و لب هایی خندان، وارد رستورانِ همیشگی شد. گارسون با دیدنش، افسوس خورد و به میز همیشگی اشاره کرد.
سال ها بود که پدرش این میز را کرایه می کرد تا دختر احساس کمبودی نداشته باشد.
دختر به سمت میز رفت و نشست. به ساعت نگاهی کرد و منتظر شد. منتظرِ نامزدی که سال ها پیش در آن تصادفِ لعنتیِ دو نفره مُرده بود و دختر، هنوز هم، در همان روز لعنتی گیر کرده بود و هر روز را در آن تاریخ و آن سال می گذراند.