گویاترین

گویاترین

گویاترین

گویاترین

من به تو مؤمنـم! به همین اثبـاتِ نزدیک تر از هـر نزدیـکی ...

من به تو مؤمنـم! به همین اثبـاتِ نزدیک تر از هـر نزدیـکی ...

کنار تپه ای از لباس های روی هم انباشته، نشسته بود؛ تک به تک آن ها را بیرون می کشید و به شیوه ی خاص خودش تا می کرد. لباس شیری رنگ دختر کوچکش را مقابل چشمانش گرفت. نیم لبخندی مهمان چهره اش کرد؛ بعد از نگاهی که سراسرِ پیراهن را دوره می کرد، آن را پایین گرفت و مشغول تا زدن شد. قامت بلند شوهرش، میان چهارچوب در ظاهر شد. آستین های پیراهنش را بالا زده بود و قطره های آب و خیسیِ پیشانی اش فرم ابروهایش را آشفته کرده بود.
- احیاس ترمه.
ترمه ابروهایش را بالا فرستاد. لباس ها را روی دست هایش گرفت، به سمت اتاق خواب برد.
- خونه یا مسجد؟
اما جوابی از شوهرش نشنید. لباس ها را تک به تک در کشوها جا داد و بعد از لحظاتی با دامن و روسری به هال برگشت. سیاوش را مشغول دوره کردن کانال های تلویزیون دید، داخل آشپز خانه شد.
- پس تو خونه احیا می گیری.
سیاوش سرش را بالا و پایین برد.
- آره، تو هم بیدار بمون!
ترمه پارچ آب را روی عسلیِ مقابل سیاوش گذاشت و لیوان بزرگ را کنارش جای داد.
- من دو شب قبلش رو هم بیدار موندم.
- بیداری منظورم نیست. همین جا، با من دعا بخون.
ترمه سرش را بالا گرفت و با مکث گفت:
- تو دعا کن، جای من!
- دعای خودت فرق داره.
- چه فرقی؟
- لابد فرقی داره.
ترمه بی توجه به پاسخ سیاوش، به اتاق خواب ها نیم نگاهی انداخت.
- فقط صدف خوابه. صدای تلویزیون رو بالا نبری!
ایستاد که به سمت اتاق خواب برود، اما دست سیاوش مانعش شد.
- روسری و دامن پوشیدی، چون این شبا برات محترمه. ارزش داره. ترمه! فراموشش کن! تو که ...
نگاه لرزان ترمه، دلش را لرزاند. صدایش مرتعش به گوشش رسید.
- سیاوش! من ... نمی تونم. من روشو ندارم. من ... سرم پایینه. جرئت رو دست گرفتنش رو ندارم.
حلقه ی دستان سیاوش شل شد و قدم های ترمه تند. در را با انگشتان سفید شده از اضطرابش کشید و پشت سرش بست. شانه های سنگینش را به آن تکیه داد و ازدحام این همه ترس و سنگینی دلش را به بی احساسی ِ چوب سپرد. زانوانش تا شد و او آرام آرام به مسکنی سقوط کرد که هر لحظه امکان خالی شدن داشت. آنقدر سکوت پُر بود، آنقدر هوای اطرافش برای شنیدن ساکت بود که صدای آرام تلویزیون را از مشهد الرضا گوش دهد. گوش دادنی که شنیدن نبود. و نمی شد. انگار کسی صدا را در سرنگی ریخته بود و در تک تک سلول های خونی اش تزریق می کرد تا به ذهن ناآرامش برسد. او این صداها را، این دعا ها را، این همه طلبیدنِ آمرزش را خیلی پیش با رویی گشاده و چشمانی صیقلی می خواند، اما سالیانی بود که درست مثل همان شب می گذشت. پشت در اتاقی که به روی همه ی شرمندگی های دنیا، به روی همه ی خطا رفتن های ممکن باز بود و او چه بی دلیل به بسته بودنش تکیه داده بود.
سرش را میان بازوها و پیچش انگشتانش گرم و محکم گرفته بود، اما این همه سردی و تزلزل انگار عجین شده با تمامِ موجودیتش بود.
واقعه مثل پتک بر سرش کوبیده شد. حتی تکانی خفیف و ناگهانی خورد. خودش را بیشتر به در چسباند؛ انگار به وسیله ی چیزی کشیده می شد، همان سـیاهی ... نه سیاهیِ پارچه های تسلیت و روبان های دور شمع ها و دیس های خرما! سیاه تر از سفیدی ِ پودر نارگیلی که از بد یمنی، مجلس عزا را سفیدی می کند که دلِ سنگین میهمان و میزبان را بر این سفیدیِ پر سیاه نفرین!
روی دست های عموهایش قرآن بود. قرآنی سبز رنگ و آیاتی تک به تک ستاره و نقره ای. لرزش دستانش را همان هنگام دوباره حس کرد. بدون تغییر وضعیت، انگشتانش را در کف دست جمع کرد و با مشت به حقیقت کوبید. اما صدای عموی بزرگش، تلخ تر از واقعیت آن روز بود.خرید اینترنتی و فروشگاه اینترنتی نیز خیلی خوب است ساعت الیزابت خرید اینترنتی ساعت دخترانه باحال است خرید اینترنتی  یا فروش اینترنتی فرقی ندارند  چون می خواهی ساعت بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خوشحالم خرید نقدی دارد چون خوب بود
- ترمه! اگه ندیدی ... اگه واقعا ندیدی دست بذار رو همین قرآن خدا! قسم بخور که ندیدی!
و صدای ناله های دلش که «تو دیدی ترمه. ترمه دیدی عمه ی بزرگت وصیت نامه ی زیر قرآن رو برداشته. دیدی و چشمات گواه شد. دیدی ترمه. همون که دیدی بگو! نگو ندیدی!» چشمان ِ گشاد شده اش را روی چهره های حاضر در اتاق چرخاند. به عمه اش رسید. نگاه عمه لرزان تر بود، آشفته تر و پر اضطراب تر بود. صدای تلویزیون واضح تر شد.
- یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا ...
حتی زمزمه های پچ پچ وار حسین را هم می شنید.
چشمان ملتهبش را به دیوار رو به رو خیره کرد. انگار دنبال همان طاقچه ی خانه ی پدر بزرگ بود. دوباره فضا در ذهنش، در تمام هوای گرفته ی اطرافش شکل گرفت. و دوباره دلش به حالِ عمه ی پشیمانش سوخت. نگاهش را سُر داد روی دستان چروکش؛ او دیده بود که عمه برداشته. عمه وصیت نامه ی خطی زیر قرآنِ اتاق پدر بزرگ مرحومش را برداشته؛ با همین دست های پیر و چروک. گواهش چشمانی بود که بازتر از حد معمول، سبزیِ جلد قرآن را می دید و هق می زد. چشم هایش هق می زد و هیچ کس نمی فهمید. حس می کرد مردمک چشمانش به جای سبزیِ قرآن، سرخیِ آتش گرفته. دلش تکان می خورد اما تکان های آبروی عمه هولناک تر بود انگاری. مثل این که اتاق را زلزله بلرزاند.
دستش با لرزشی آشکار به سمت قرآنی که دقایقی پیش وصیت نامه ای زیرش بود، حرکت داد. کاش می شد دستش را زیر قرآن بگیرد و وصت نامه را نشان دهد، اما مقصد دست راستش، روی قرآن بود و مقصود لب هایش قسمی که «ندیدم».
دلش زار زد. چشم هایش هق زد. تمام عمر پناه بردن به قرآنش را دید و میان سبزیِ گم شده در نگاه سرخش، دلش ناله کرد. «نکن ترمه! روی برگشت نداری ترمه! قسم نخور! قسم دروغ؟! روی کتاب سراسر حق خدا ترمه؟!»
اما تکان های آبروی عمه اش دل لرزاننده تر بود.
بلندگوهای تلویزیون روحش را چنگ می انداختند.
- یَا مَنْ عَصَمَنِی وَ کَفَانِی یَا مَنْ حَفِظَنِی وَ کَلانِی یَا مَنْ اَعَزَّنِی وَ اَغْنَانِی یَا مَنْ وَفَّقَنِی وَ هَدَانِی یَا مَنْ آنَسَنِی وَ آوَانِی یَا مَن ...
خودش را نزدیک تر از هر چیزی به تباهی می دید که صدای زن عمویش او را دنیایی با قرآنِ دستان عموی بزرگش فاصله داد.
- نکنین حاجی عمو! قسم قرآن خوردن تو خونه ی بابا احمد ظلمه. گناهه. اصل وصیت که پیش وکیل هست؛ با مهر و امضا. شک و شبهه ای نمی مونه. قرآن خدا رو واسطه ی یه وصیت دنیایی که اصلش هنوزم هست نکنین!
و ترمه ی مسخ شده، بهت دنیا را به خاطر یک نیتِ دروغ، یک نیت قسم دروغ به جان خریده بود و این همه سال روی گرفتن قرآن نداشت.
ذهنش غرید «قسم نخوردی ترمه. گناه نکردی. گناهِ دروغ نکردی.»
اما زار زد در گلویش:
- اما نیتش ... نیتش رو داشتم.
سر انگشتانش را نفرین کرد.
- من تقاصِ نیت پس میدم. این سر انگشتا مقصد کجا رو داشتن؟ قرآن رو برای قسم دروغ؟!
ذهنش مصرتر بود «دلت رضا نبود، اما با مشهد الرضا که بود! نبود؟!»
هق زد:
- می ترسم. من روی قرآن دست گرفتن رو ندارم.
«اما عمه که وصیت نامه رو سر جاش گذاشت بعدِ چند روز. هیچ چیزی عوض نشد، شد؟»
هق زد:
- من نیت گناه کردم. من نیت دروغ کردم.
سرش را به در چسباند و با تمام جانش گوش سپرد.
- اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِکِتابِکَ الْمُنْزَلِ وَما فیهِ ...
دلش برای تکرار این آیات و این کلمات می لرزید، اما صدای خفه اش را در گلو زندانی کرده بود و تنها هق می زد. گلویش می سوخت و این همه سنگینی در سینه اش را تاب نداشت. سرش را چرخاند، سبزی ِ قرآنِ روی کتابخانه چشمش را گرفت. دستش بی اجازه به سمت آن در هوا پرواز کرد، زبان به دندان گرفت و با عجز درد را درون چشمانش ریخت. آنقدر گذشته بود که کبیری جوشن تمام شود و یک عالم دست، قرآن را به سر بگیرند و آدم وارانه توبه کنند. شروع شده بود. صدا زدن ها و خواستن ها شروع شده بود.
- بِکَ یا اَللّهُ، بِکَ یا اَللّهُ، بِکَ یا اَللّهُ ...
دلش می خواست فریاد بزند و بخواند. و بخواهد که قرآن ببخشدش، که خدای قرآن ببخشدش، که نیتش بعد از این همه سال پاک شود، که آرام شود.
جانی در زانوانش ریخته شد. دستش همچنان در هوا معلق مانده بود، آنقدر این رفتن و نرفتن را با خودش مرور کرده بود که این همه سال بگذرد و او قرآن را به دست بگیرد. گوش هایش نمی شنید. هیچ تلاشی هم برای شنیدن نداشت. فقط سبزی قرآن روی کتابخانه را مقصد گرفته بود و با ترس و وحشت می رفت. دو قدم آخر را بلند هق زد و دوید. قرآن را روی سینه اش گرفت و رو به آسمانِ بالاتر از سقفِ محصور، ناله کرد:
- بِالْحُجَّةِ، بِالْحُجَّةِ، بِالْحُجَّةِ ...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.