گویاترین

گویاترین

گویاترین

گویاترین

دلخوشی

دلخوشی

به همین دلخوش بود. سال ها بود که به همین دلخوش بود. خودش که چیزی نمی فهمید. فقط اطرافیانش درد می کشیدند و از دور، به این دلخوشی ها، دل خوش می کردند.
مثل هر روز، لباس آراسته ای از کمدِ لباسیش در آورد و روی تختش گذاشت. به لباس نگاهی تحسین برانگیز انداخت و از حُسن سلیقه ی خودش لذت برد. مقابل آینه نشست و با لذتِ هر چه تمام تر، مشغول لاک زدن شد. لاک ِ بنفشی بر ناخن های سوهان کشیده و مرتبش زد. موهایش را به زیبایی بالای سرش بست و چند دسته از آن ها را روی چشم های خوش رنگ و پر مژه اش ریخت.
لباسِ مشکی بنفشش را پوشید و در آینه ی قدیِ اتاق به خود خیره شد. چیزی کم نداشت. چشمکی حواله ی تصویرِ درون آینه کرد و از اتاق خارج شد. پدرش با دیدن او، غمگین تر از روز قبل و قبل تَرَش، خندید و سوال همیشگیش را تکرار کرد.
- کجا میری بابا؟خرید اینترنتی  ساعت خرید اینترنتی بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد خرید اینترنتی فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خرید اینترنتی خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت
دخترِ جوان با خوشحالی و هیجان هر روزه اش گفت:
- با سام قرار دارم. قراره راجع به تاریخ ازدواجمون فکر کنیم و بعد به شما خبر بدیم. گفت که میاد دنبالم. میرم توی حیاط منتظرش باشم.
پدر خندید؛ تلخ و پر از درد. می دانست که هیچ وقت سام به خانه ی آن ها نمی رسد. حتی اگر دخترک، سال ها در حیاط منتظر باشد. اما تمام این افکار را کنار زد، دخترش را بوسید و گفت:
- مراقب خود باش عزیزم!
دختر با مادر و برادر کوچکش هم خداحافظی کرد و به حیاط رفت. روی تابِ سفیدِ مورد علاقه اش نشست و نیم ساعتی منتظر شد. چند باری شماره ی همیشه خاموشِ سام را گرفت، اما مثل همیشه با خود فکر کرد که شاید شارژ تمام کرده.
به سمت ماشین خودش رفت و سوار ماشین شد. آهنگِ همیشگی و چند ساله را پِلی کرد و راه افتاد. تا رستوران راهی نبود. ده دقیقه ای طول کشید تا به مقصد برسد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
با قدم هایی استوار و لب هایی خندان، وارد رستورانِ همیشگی شد. گارسون با دیدنش، افسوس خورد و به میز همیشگی اشاره کرد.
سال ها بود که پدرش این میز را کرایه می کرد تا دختر احساس کمبودی نداشته باشد.
دختر به سمت میز رفت و نشست. به ساعت نگاهی کرد و منتظر شد. منتظرِ نامزدی که سال ها پیش در آن تصادفِ لعنتیِ دو نفره مُرده بود و دختر، هنوز هم، در همان روز لعنتی گیر کرده بود و هر روز را در آن تاریخ و آن سال می گذراند.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.