تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد
خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام
به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود
آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد
تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و
خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی
مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند
با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا
رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد
گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش
کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به
نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
خرید ساعت الیزابت,فروش ساعت الیزابت,فروشگاه ساعت الیزابت,قیمت ساعت الیزابت,سفارش ساعت الیزابت,سفارش پستی ساعت الیزابت,سفارش اینترنتی ساعت الیزابت,خرید اینترنتی ساعت الیزابت,خرید پستی ساعت الیزابت,خرید ارزان ساعت الیزابت,خرید آنلاین ساعت الیزابت
اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.