گویاترین

گویاترین

گویاترین

گویاترین

صلح واقعی

صلح واقعی

داستان کوتاه صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد


جایزه بزرگی خواهد داد


هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند


پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد


ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقمند شد


در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود


بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود


همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است


در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن


در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد


و باران تندی می بارید


و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود


وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد


دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته بوته ای روییده


و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته


و روی تخم هایش آرام نشسته


پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد


همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت:


صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد


صلح واقعی وقتی است


که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است

برای نمایش عکس روی دکمه لود تصاویر کلیک کنید و تا لودینگ کامل عکس ها صبر نمایید تا بتوانید عکس ها را ببینید


این، معنی صلح واقعی است.


صلح واقعی

داستان کوتاه اتاق من

داستان کوتاه اتاق من


داستان کوتاه اتاق من


از همه چی وحشت داشت پس از پایان جنگ فکر میکرد همه میشناسنش


وحتی با اینکه صورتش رو عمل کرده بود بازم راحت نبود

با کفی مغناطیسی پا به‌ پا درد و خستگی را فراموش کنید کفی طبی و ماساژ دهنده مغناطیسی یک کالای طبی مورد نیاز برای تمامی افراد پا عضو حیاتی و حساس بدن است با کفی کفش مغناطیسی پا به پا از قلب دوم خود محافظت کنید

به یه شرکت سفارش


ساخت یک اتاق غیر قابل نفوذ با دیوار و در فولادی رو تو زیر زمین خونش رو داد


تا در نهایت ارامش باشه


اتاق امن رو ساختند وبا دفترچه راهنما تحویلش دادند


برای محکم کاری رمز دراتاق رو عوض کرد


و گوشه دفترچش رمزی نوشت


اون شب رو تواتاق امن خوابید


صبح که بیدار شد درباز نشد


یادش اومد باید رمز رو وارد کنه


اما دفترچش رو پیدا نکرد


یادش اومد دفترچه رو تو گاو صندوق مخفی تو طبقه بالا قایم کرده


خندش گرفت وشروع کرد مثل دیوانه ها به خندیدن


چندین سال از اون ماجرا گذشته


وکسی دیگه اون مرد تنها رو بیاد نداره


وخبری ازش نداره


اما اگر یکی یه روزی بتونه اون در باز کنه


هنوزم صدای خنده های دیوانه وار اون مرد رو میتونه بشنوه


داستان کوتاه اتاق من


بخشی از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده

بخشی از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده


بدون عنوان


می خواستم بزرگ بشم


درس بخونم


مهندس بشم


خاکمو آباد کنم


زن بگیرم


مادر و پدرمو ببرم کربلا

برای نمایش عکس روی دکمه لود تصاویر کلیک کنید و تا لودینگ کامل عکس ها صبر نمایید تا بتوانید عکس ها را ببینید


دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک


تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم


خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم

خب نشد….

باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و … دفاع کنم


رفتم که دروغ نباشه


احترام کم نشه


همدیگرو درک کنیم


ریا از بین بره


دیگه توهین نباشه


محتاج کسی نباشیم ...

بخشی از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده

داستان کوتاه نامه پائولو

داستان کوتاه نامه پائولو


داستان کوتاه نامه پائولو


این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست


که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود


و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد


که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد


به شرح ذیل …


با کفی مغناطیسی پا به‌ پا درد و خستگی را فراموش کنید کفی طبی و ماساژ دهنده مغناطیسی یک کالای طبی مورد نیاز برای تمامی افراد پا عضو حیاتی و حساس بدن است با کفی کفش مغناطیسی پا به پا از قلب دوم خود محافظت کنید


جولیای عزیزم سلام …


بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم


همان طور که پیش بینی می کردی سفر خوبی داشتم


در رم دوستان فراوانی یافتم


که با آنها می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو را تحمل کرد


در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی حسابی مرا آزار داد


بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان خود را نزد من رساندند


و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم


آنها که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند


محبت های زیادی به من کردند


و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که قصد مال و جانم را کرده بودند


و نزدیک بود به قتلم برسانند نجات دادند


هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم


“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است


انگشتر مرا به امانت گرفته و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند


تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات مرا از تو دریافت کند وبه من برساند


با او همکاری کن تا جعبه مرا بگیرد


اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را از تو گرفته و


به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را خواهد دزدید


و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن


در رم مرا خواهد کشت


پس درنگ نکن


بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍ موضوع را به برادرت بگو


و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند


آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند


در مورد دزد بعدی هم نگران نباش


مسلما پلیس او را دستگیر کرده


و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم


نامه را خواندید؟


اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :


پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود


که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را یک خط در میان بخواند !


 حالا شما هم برگردید


و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید


تا به اصل ماجرا پی ببرید!


داستان کوتاه نامه پائولو

داستان بهای این صورتحساب قبلا پرداخت شده است..

داستان بهای این صورتحساب قبلا پرداخت شده است..

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت :... ساعت الیزابت یک ساعت جدید است که برای خانم ها طراحی و تولید شده است برای خرید اینترنتی ساعت الیزابت باید وارد فروشگاه اینترنتی شوید و ساعت الیزابت را سفارش دهید

«چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


داستان بهای این صورتحساب قبلا پرداخت شده است..