اشعار حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
اشعار حافظ
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
اشعار حافظ
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اشعار حافظ
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
اشعار حافظ
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
اشعار حافظ
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
اشعار حافظ
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
اشعار حافظ
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
اشعار حافظ
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
اشعار حافظ
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
اشعار حافظ