گویاترین

گویاترین

گویاترین

گویاترین

سایه ی مرده

سایه ی مرده

- هه! مسخره س. مردک فکر کرده واسه من سوژه پیدا کرده؟! چه می لرزید هم صداش. چقدرم هیجان زده بود. خب که چی؟ به فرض که یکی رو توی خونه اش کشته باشن، اونم اتفاقی همسایه ی رو به روی خودم از آب در بیاد. جوری میگه مقتول همسایه ی خودتونه انگار چی شده و چی کشف کرده! انگار ... انگار امریکن چی چیه و آمریکا رو کشف کرده. هه، همسایه. خب که چی؟ اینم شد سوژه و خبر؟! روزی هزار نفر بیشتر توی دنیای به این گندگی می میرن؛ تازه اونم فجیع تر از اینی که با اسلحه و فقط با یه گلوله تو مغز یا قلبش کارشو تموم کردن. کسی ککش نمی گزه. فوق فوق فوقش یه اعتراض کوچولو. نه خیر آقا جون، اینا دیگه تکراری شده. روزی صد بار توی فیلما و سریالا از این چیزا نشون میدن.
می گویم و برگه های توی دستم را مرتب می کنم و چند تا فحش آب نکشیده نثار دوستم می کنم به خاطر سوژه ی به قول خودش ناب و دست اولش. نه این که خودش خبرنگار است و دنبال چنین سوژه های زرد و به درد نخوری می گردد، آن وقت به من نویسنده هم پیشنهاد یک چنین چیزهایی را می دهد. برگه هایم را مرتب می کنم و نگاهی می اندازم به صفحه ی مانیتور و با خودم می گویم:
- منو مسخره کرده! میگه چون اصلا از خونه نمیای بیرون از دور و برت خبر نداری و همین اجتماعی نبودنت باعث شده مرگ همسایه ی چند ساله برات مهم نباشه. د آخه اینم حرفه؟ هه!
باقی کاغذهایم را هم دسته می کنم و ادامه می دهم:
- آدم ابله فکر می کنه من از دور و برم بی خبرم. اجتماعی نیستی. هه، نه فقط تو آدم داخل اجتماعی هستی. بدبخت نمی دونه من حتی شب حادثه ... اصلا نمی دونم اگه شب حادثه مثل من قاتلو دیده بود چی کار می کرد. طرف وقتی اومد بیرون هیکلش از در بیرون نمی رفت از بس گنده بود. چقدرم به نظرم آشنا می اومد.
با این حرف نگاهی سرسری به اندام خودم در آینه می اندازم؛ اما سریع سرم را بر می گردانم و با خودم فکر می کنم باید این عادتِ بدِ بلند بلند حرف زدن با خودم را ترک کنم. خیلی عادت بدی است. اما با این حال باز هم با خودم حرف می زنم.
- خب، بهتره برم به نوشتنم برسم. کجا بودم؟
در ذهنم دنبال سوژه ی جدیدی برای نوشتن می گردم؛ اما چیزی به ذهنم نمی رسد و احساس می کنم حالم یک جوری شده و سرانگشتانم را دارند سوزن می زنند. با خودم فکر می کنم چه حس بدی! چه حس بدی! نمی دانم چرا ولی تمام تنم نه ... نه ... سر انگشت هایم شروع می کنند به درد کردن و بعد این درد به مچ دست هایم می رسد. آن قدر که بی حس می شوند. بعد ناگهان کاغذها از دستم می افتند و روی زمین پخش می شوند. دست هایم را انگار برق گرفته باشد، خشک می شوند. شاید هم من این طور فکر می کنم. از درد به خودم می پیچم. دندان هایم را روی هم فشار می دهم. فایده ای ندارد دهانم را باز و بسته می کنم. نفسم بالا نمی آید و احساس تنگی نفس می کنم
و در حالی که تعادلم را از دست می دهم و دارم زمین می خورم سعی می کنم به چیزی چنگ بیندازم و خودم را نگه دارم؛ اما نمی توانم و روی زمین می افتم. درد از ساق دست ها به شانه هایم می رسد. فریاد می کشم و بازوهایم را بغل می گیرم. روی زمین غلت می زنم تا درد کم تر شود؛ اما نمی شود. حالا دیگر تمام تنم درد می کند. باز فریاد می زنم و می نالم. چشم هایم پر شده اند از اشک. صدای خش خش کاغذها را زیر تنم می شنوم و بعد دیگر حتی نمی توانم تکان بخورم. همان طور دراز کشیده می مانم. چند دقیقه به همان صورت می گذرد تا این که درد کم کم از بین می رود و بالاخره نفس راحتی می کشم.
- وای خدایا! این دیگه چی بود؟!
این جمله را که طبق عادت بلند به زبان می آورم با خودم فکر می کنم فردا حتما باید یه سری به دکترم بزنم. بعد دست هایم را جلو ی صورتم می گیرم تا عرقم را پاک کنم. اما وقتی چشمم به دست هایم می افتد جز سایه ای خاکستری از آن ها چیزی نمی بینم.
******
- باز همه چیزو به هم ریختم. بازم قاطی کردم. ولی یادم نمیاد قبلا قاطی کرده باشم! پس چرا دارم اینو میگم؟! دِ! نیگا نیگا این کاغذا چرا پخش شدن روی زمین؟! این خونا چیه روشون خشک شده؟! هیچ معلوم هست این جا چه خبره؟! چرا همه چیز این جا این قدر به هم ریخته س؟! چه اتفاقی افتاده؟! پس چرا من هر چی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد؟! چرا هر چی فکر می کنم ...
ای لعنت به این فراموش! لعنت به این ... چرا چیزی یادم نمیاد؟! چرا؟!
ولی باید یادم بیاد. کجا بودم؟ کجا بودم؟ چی کار می کردم؟! نه خیر، پاک همه چیزو فراموش کردم. فراموشی مطلق. فکر، فکر، فکر ... نه فایده ای نداره. هیچی توی مغزم نمونده. هیچی؛ وقتی هیچی یادم نمیاد همون بهتر که. همون بهتر که ... راستی همون بهتر که چی؟ که ... که برم بمیرم. آره خب چه اشکالی داره؟ میرم می میرم. آره درسته همین کارو می کنم. فقط کافیه دراز بکشم و چشمامو ببندم و دستامو ... راستی دستامو چی کار کنم؟ نه بازم فایده ای نداره. نمی دونم باهاشون چی کار کنم. هه، عرضه ی مردنو هم ندارم. احمقانه س مردن. فایده ای نداره. بهتره که فراموشش کنم. ولی نه، نمیشه. بهتره فقط به تشریفاتش فکر نکنم. همین طوری هم می شه مرد. خب معلومه. لازم نیست که حتما آدم دراز کشیده بمیره. خیلی اتفاقای دیگه هم ممکنه بیفته که آدم می میره اونم نه در حالت دراز کشیده. یکی وایساده یا نشسته سکته می کنه. یکی تصادف می کنه. یه نفر همین جوری بیخودی می میره. یکی هم خودکشی می کنه. حالا مهم نیست زیاد نوع خودکشیش. چه می دونم بعضیا هم که مرده ی خدایی هستن. اصلا لازم نیست بمیرن. به هر حال هر کسی یه جور می میره. مهم خود مردنه. اوم، راستی من آخرش نفهمیدم این جا چی کار می کنم؟ اصلا چرا دارم به مردن فکر می کنم؟ یکی هم نیست که جوابمو بده. اینو می دونم که اینجا اتاق خودمه؛ ولی آخه مگه ممکنه همین ... فقط همینو یادم مونده باشه؟! نه ... مثل این که راستی راستی باید برم بمیرم. اما آخرش باید اول دراز بکشم یا ...ساعت مچی الیزابت فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم ساعت مچی الیزابت خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت جدیدترین طرح ساعت دخترانه الیزابت را بخرید و حالش را ببرید ساعت الیزابت بهترین ساعت است چون ساعت زنانه الیزابت خوب است


بله بله؟ این دیگه کیه این جا خوابیده؟! این جا توی اتاق من چی کار می کنه؟! بذار ببینم! هی شما! با شما هستم. شما جای منو گرفتین. هی با توام مگه کری؟! نکنه فکر کردی چون یه سایه م حق مردن ندا ... چی؟! من الآن چی گفتم؟! گفتم من چیم؟! وای نه، بازم فراموش کردم. ولی همین الان گفتم.
- سایه.
از جا می پرم. مردی که مقابل من دراز کشیده ملحفه ی روی صورتش را کنار می زند و من در روشنایی کم اتاق صورت چاق و چشم های ریزش را می بینم؛ که با سایه ای که رویش افتاده و هم انگیز و ترسناک به نظر می رسد. شاید هم از این جا که دارم نگاه می کنم این طور به نظر می رسد. اما احساس می کنم چهره اش را جایی دیده ام و برایم آشناست. ولی یادم نمی آید او را کجا دیده ام. با دقت به قیافه اش نگاه می کنم. انگار متنتظر است من حرفی بزنم. با لحنی که تعجبم را نشان دهم می پرسم:
- ببخشید شما ... چیزی گفتین؟!
لب های نازکش را از هم باز می کند و با صدایی آرام و معمولی که اصلا انتظارش را ندارم جواب می دهد.
- گفتم تو یه سایه ای.
خشکم می زند. برای لحظه ای فقط مات و مبهوت نگاهش می کنم و او هم به من چشم می دوزد و عاقبت با زحمت فراوان می پرسم:
- و شما؟!
با لحنی جدی جوابم را می دهد:
- یه مرده.
جا می خورم و می گویم:
- ولی ... ولی مرده که حرف نمی زنه.
انگار که مسئله ی اصلی و مهم و تعجب آور برای من فقط حرف زدن اوست که این را می پرسم.
اخم می کند و می پرسد:
- چطور تو که یه سایه ای می تونی حرف بزنی؟
ابروهایم را به نشانه ی تعجب زیاد بالا می برم.
- شما از کجا می دونین که من .... یه سایه ام؟!
لبخند می زند.
- این اتفاق دیشب برات افتاد. دقیقا پنج دقیقه و پنجاه و پنج ثانیه بعد از این که به دوستت تلفنی گفتی مرگ من اصلا برات مهم نیست؛ و کارای مهم تری داری که باید بهشون برسی.
از جوابش بیشتر حیرت می کنم و با خودم فکر می کنم شاید دارد مرا مسخره می کند و فکرم را با عصبانیت به زبان می آورم.
- شما ... شما دارین منو مسخره می کنین؟!
لبخندش از روی صورتش محو می شود.
- من دارم جدی حرف می زنم. در ضمن چشم دارم و دارم می بینمت.
با لحن تندی ناباورانه می گویم:
- این حقیقت نداره. اینا همش خواب و خیاله. همش یه خواب احمقانه س.
به او پشت می کنم تا نبینمش. اما صدایش در گوشم زنگ می زند.
- خواب نیست. حقیقت داره. همش واقعیت محضه.
چشم به دیوار مقابلم می دوزم و می گویم:
- ولی من باور نمی کنم.
می گوید:
- قرار نیست تو باور کنی. یعنی هیچ کس نباید باور کنه. ولی به هر حال چه بخوای چه نخوای این ماجرا واقعیت داره.
سعی می کنم خودم را کنترل کنم. دندان هایم را روی هم فشار می دهم. احساس می کنم از این مرد که ادعا می کند مرده است نفرت دارم و حالم از او به هم می خورد. یک نوع احساس نفرت. نفرت شدید؛ آن قدر شدید از او در خودم حس می کنم که دلم می خواهد خفه اش کنم. بلافاصله بر می گردم تا فکرم را عملی کنم. به طرفش می روم اما او لبخند می زند و می پرد.
- چی کار می خوای بکنی؟
لحن خونسردش عصبیم می کند.
- می خوام بکشمت از شرت خلاص بشم.
نرم می خندد و می پرسد:
- چرا؟ مگه من چی کار کردم؟
جوابش را نمی دهم. فقط با خشم و کینه نگاهش می کنم. وقتی می بیند چیزی نمی گویم حرف هایش را ادامه می دهد.
- در ضمن من خودم مردم. دیگه چه جوری می خوای بکشیم؟
طاقتم را از دست می دهم. از شدت عصبانیت منفجر می شوم و با تمام وجود داد می کشم:
- اگه مردی پس توی اتاق من چه غلطی می کنی؟
اخم می کند و می گوید:
- هی! مواظب حرف زدنت باش. این جا خونه ی منه. تو فقط یه سایه ای.
برای این که تلافی حرفش را در بیاورم می گویم:
- و تو هم یه مرده ای.
با همان لحن آرام قبل می گوید:
- من که خودم اینو چند بار بهت گفتم.
بعد ملحفه ی خونی را که رویش کشیده شده نشانم می دهد.
- خودتم چشم داری و می بینی. اینم خونیه که به ناحق ازم ریختن.
نمی دانم چرا، ولی به یک باره تمام خشم و عصبانیتم فرو کش می کند و آرام می شوم.
- آره، درست میگی؛ و انگار دیشب من قاتلتو دیدم که ...
با کف دست محکم به پیشانیم می زنم و با صدای بلندی می گویم:
- اوه درسته، داره یادم میاد. اون مرد ... مردی که بارونی سیاه و شال سفید داشت ... بارونی سیاه و شال سفید ...
حرفم را قطع می کند و می گوید:
- ولی همه میگن من خودکشی کردم. همون چیزی که در مورد تو هم میگن.
هیجان زده می گویم:
- ولی تو خودکشی نکردی؛ من خودم دیشب ...
ناگهان حرفم را ناتمام می گذارم و ناباورانه و با صدای لرزانی می پرسم:
- یه بار دیگه بگو ... بگو چی گفتی؟!
جواب می دهد:
- گفتم فکر می کنن منم مثل تو خودکشی کردم.
تقریبا داد می زنم:
- من؟!
با لحن بی تفاوتی جواب می دهد:
- آره، فکر می کنن تو مردی. یعنی در واقع خودکشی کردی.
در حالی که ترسیده ام نجوا می کنم:
- ولی من ... من نمردم.
دقیق نگاهم می کند و می پرسد:
- چیه؟ ترسیدی؟
جوابش را نمی دهم و می گویم:
- من باید برم. باید بهشون بگم زنده ام.
با عجله راه می افتم سمت در اتاق. در همان حال چشمم به آینه می افتد و یک لحظه اندام خودم را با اندام همسایه ی مرحومم مقایسه می کنم؛ اما قبل از این که فکری به ذهنم خطور کند با در اتاق برخورد می کنم و خیلی راحت از آن عبور می کنم و به سالن پذیرایی پا می گذارم. اما با ورودم و دیدن صحنه ی عجیبی که پیش رویم می بینم شوکه می شوم. همه ی آن هایی که در سالن ایستاده اند و نشسته اند، هیکلشان مثل قاتلی که شب قبل از پنجره دیده بودم و مثل آقای همسایه چاق است با بارانی سیاه و شال گردن سفید. با صدای لرزانی می گویم:
- خدای من! این جا ... این جا چه خبره؟!
و با خودم فکر می کنم شاید دارم خواب می بینم و هنوز توی این فکرم که یکی از افراد آن جمع سر تکان می دهد و می گوید:
- کی فکرشو می کرد یه چنین اتفاق تلخی بیفته؟ واقعا ناراحت کننده س. همسایه ی خوبی بود. سرش تو لاک خودش بود و آزارش به کسی نمی رسید. واقعا سخته آدم باور کنه چنین آدمی خودکشی کنه.
می روم سمتش و دستم را روی شانه اش می گذارم.
- ولی من زنده ام.
اما کسی جوابم را نمی دهد انگار مرا نبینند و نامرئی باشم!
یکی دیگر از آن مردهای چاق می گوید:
- ولی من فکر می کردم اونو کشتنش.
به او چشم می دوزم.
دیگری می گوید:
- اینا زیاد مهم نیست. کی به این چیزا اهمیت میده؟ به هر حال روزی هزار نفر شایدم بیشتر توی دنیای به این گندگی می میرن و کسی ککش نمی گزه.
- ولی من زنده ام. ببینین.
این جمله را می گویم اما کسی به حرفم گوش نمی دهد. جلوتر می روم و داد می زنم:
- می شنوین چی میگم؟ من زنده ام.
- مرد بیچاره.
نمی دانم چه کسی این را می گوید ولی رو به یکی از آن ها می کنم و می گویم:
- باور کنین من فقط به سایه تبدیل شدم. ولی زنده ام و دارم نفس می کشم. ببینین این جا کنار شماها وایسادم.
اما فایده ای ندارد و هر چه می کنم کسی حتی نگاهم نمی کند. طوری که حس می کنم واقعا با یک مرده فرقی ندارم.
بعد از چند دقیقه بالاخره یک نفرشان بلند می شود و می گوید:
- خب آقایون فکر می کنم دیگه باید بریم به کارامون برسیم. ما کارای خیلی مهم تری داریم.
از حرف آن مرد عصبانی می شوم و با تنفر می گویم:
- شما چه کار مهمی می تونین داشته باشین؟! مهم اینه که من زنده ام و شماها باید بهم کمک کنین.
باز کسی اعتنا نمی کند و همه شان یکی یکی بیرون می روند و من تنها می مانم. خودم را روی یک صندلی می اندازم و فکر می کنم دیگر در دنیای زنده ها جایی برای من نیست. حالا که همه مرگم را باور کرده اند، پس همان بهتر که ... که بروم بمیرم. خب چه اشکالی دارد؟ می روم می میرم. بله همین کار را می کنم. فقط کافی است دراز بکشم و چشم هایم را ببندم و دست هایم را ... راستی با آن ها چکار کنم؟ با این سوال که به ذهنم می آید به دست هایم نگاه می کنم جز سایه ای خاکستری چیزی از آن ها نمی بینم.

دلخوشی

دلخوشی

به همین دلخوش بود. سال ها بود که به همین دلخوش بود. خودش که چیزی نمی فهمید. فقط اطرافیانش درد می کشیدند و از دور، به این دلخوشی ها، دل خوش می کردند.
مثل هر روز، لباس آراسته ای از کمدِ لباسیش در آورد و روی تختش گذاشت. به لباس نگاهی تحسین برانگیز انداخت و از حُسن سلیقه ی خودش لذت برد. مقابل آینه نشست و با لذتِ هر چه تمام تر، مشغول لاک زدن شد. لاک ِ بنفشی بر ناخن های سوهان کشیده و مرتبش زد. موهایش را به زیبایی بالای سرش بست و چند دسته از آن ها را روی چشم های خوش رنگ و پر مژه اش ریخت.
لباسِ مشکی بنفشش را پوشید و در آینه ی قدیِ اتاق به خود خیره شد. چیزی کم نداشت. چشمکی حواله ی تصویرِ درون آینه کرد و از اتاق خارج شد. پدرش با دیدن او، غمگین تر از روز قبل و قبل تَرَش، خندید و سوال همیشگیش را تکرار کرد.
- کجا میری بابا؟خرید اینترنتی  ساعت خرید اینترنتی بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد خرید اینترنتی فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خرید اینترنتی خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت
دخترِ جوان با خوشحالی و هیجان هر روزه اش گفت:
- با سام قرار دارم. قراره راجع به تاریخ ازدواجمون فکر کنیم و بعد به شما خبر بدیم. گفت که میاد دنبالم. میرم توی حیاط منتظرش باشم.
پدر خندید؛ تلخ و پر از درد. می دانست که هیچ وقت سام به خانه ی آن ها نمی رسد. حتی اگر دخترک، سال ها در حیاط منتظر باشد. اما تمام این افکار را کنار زد، دخترش را بوسید و گفت:
- مراقب خود باش عزیزم!
دختر با مادر و برادر کوچکش هم خداحافظی کرد و به حیاط رفت. روی تابِ سفیدِ مورد علاقه اش نشست و نیم ساعتی منتظر شد. چند باری شماره ی همیشه خاموشِ سام را گرفت، اما مثل همیشه با خود فکر کرد که شاید شارژ تمام کرده.
به سمت ماشین خودش رفت و سوار ماشین شد. آهنگِ همیشگی و چند ساله را پِلی کرد و راه افتاد. تا رستوران راهی نبود. ده دقیقه ای طول کشید تا به مقصد برسد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
با قدم هایی استوار و لب هایی خندان، وارد رستورانِ همیشگی شد. گارسون با دیدنش، افسوس خورد و به میز همیشگی اشاره کرد.
سال ها بود که پدرش این میز را کرایه می کرد تا دختر احساس کمبودی نداشته باشد.
دختر به سمت میز رفت و نشست. به ساعت نگاهی کرد و منتظر شد. منتظرِ نامزدی که سال ها پیش در آن تصادفِ لعنتیِ دو نفره مُرده بود و دختر، هنوز هم، در همان روز لعنتی گیر کرده بود و هر روز را در آن تاریخ و آن سال می گذراند.